وقتی چشمهایم به انتهای غروب می نگریست گویی چیزی را در آنجا می دید، با کمی دقت نگاه کردم، دیدم خودش است.آری خود او بود! در انتهای غروب همچو خورشیدی که بعد از چندین ساعت فروزانی و سوزندگی کم کم لحاف تاریکی بر سر خود می کشد،از دیده ناپدید می شد.می رفت و می رفت! اما بر عکس غروب، امیدی به بازگشت او نبود. من به لحظه ای که امیدی به آمدنش نبود دلخوش کرده بودم. همچنان در انتظار او بودم که شاید و شاید بازگردد غافل از اینکه رفتنش ، رفتنی بی بازگشت بود.زمان بازگشت او را نه خود می دانست و نه من. اما انسان به امید زنده است و من همچنان امیدوار بودم که شاید معجزه ای رخ دهد.
همچنان صبورانه می نگریستم، اشک هایم همچو رد آبی که مسیر خود را می جوید، از روی گونه هایم روان شد. با چکیدن هر قطره او دورتر می شد و من نا امید تر، ناگاه دیدم که او رفته، آری رفته بود رفته بود! و آنگاه زمانی بود که من غرق در در اشک و ماتم شدم، تمام لحظاتم را حالتی عجیب و اندوه بار احاطه کرده بود. لحظه ای هزار بار ارزو می کردم که بازگردد، حتی برای لحطه ای هم شده بازگردد، تا نگاهم در چشمان خیره کننده اش غرق گردد و در آن دریای مواج نگاهش شناکنان طی طریق کند.
اما افسوس که حتی لحظه ای هم تحمل نکرد تا خوب نگاهش کنم، تا بتوانم برای لحظات تنهایی از نگاهش توشه ای برگیرم. کم کم غروب داشت به اتمام می رسید،غروبی که با آمدنش او بود و با رفتنش او هم رفت.آرزو می کردم لحظه ثابت بماند تا بتوانم به او برسم ولی این خیالی بیش نبود، زمانی رسید که او رفته بود و از او ردپایی بیش برای من عاشق باقی نمانده بود. ناگاه از چکیدن قطره های اشکم بر روی گونه هایم از خواب پریدم، آری من خواب دیده بودم و آنچنان در خواب از فراق او گریسته بودم که تمام صورتم خیس شده بود.
بعد از بیدار شدن به یاد او باز گریستم، به یاد زمانی که بخواهد مرا ترک کند و با گریستن شب را به صبح رساندم.......