85/1/6
12:55 صبح

کبوتر

بدست وحید نخبه در دسته

به نام هستی بخش

درود

       کم کم داشتم از تعصیلات متنفر می شدم ، گاه بی گاه هوای دانشگاه به سرم می زد، خاطرات آنجا در ذهنم یادآور می شدو دلم هوای هم دانشگاهیها رو می کرد.مشغول فکر کردن و قدم زدن در حیاط بودم که ناگاه چشمم به کبوتری که درون لانه ی خود بر روی درخت بید نشسته بود افتاد. کنجکاو شدم که ببینم کبوتر درون لانه و به این ساکتی چه می کند ، پس چند دقیقه ای او را زیر نظر داشتم .بعد از گذشت حدود نیم ساعت دیدم که از دور کبوتری سفیدرنگ به سمت درخت نزدیک می شود ،کم کم نزدیک شد و آمد در لبه ی لانه نشست ، از دور اینطور به نظر می آمد که غذایی آورده و از دهان خود در دهان کبوتر دیگر می ریزد.به زحمت زیاد نردبانی آوردم و درون لانه را دیدم، همانطور کح حدس می زدم ، کبوتر درون لانه ،کبوتر ماده بود و مشغول نگهداری از تخم های خود بود،و کبوتری که بعد به او پیوست کبوتر نر بود که از پی غذا برای کبوتر ماده از او دور شده بود.

      تا شب به نگاه به آنها مشغول بودم، تا اینکه هوا تاریک شد و چون دیگر نمی توانستم آنها را ببینم مجبور شدم که آنجا را ترک کنم و به داخل خانه بروم، تمام شب به فکر آن کبوترها بودم.

      فردا برعکس روزهای دیگر که بی میل به بیدارشدن بودم، صبح با اشتیاق خاصی از خواب بیدار شدم. با عجله صبحانه را خوردم و وارد حیاط شدم، به سراغ درخت بید و کبوترهایی که بر روی آن لانه ساخته بودند رفتم ، وقتی به آنجا رسیدم دیدم که کبوتر ماده هنوز درون لانه است ولی این بار دیگر تنها نبود ، سه جوجه کوچک و زیبا در کنار او بودندو همچنان کبوتر نر در لبه ی لانه نسشته بود. بعد از چند دقیقه کبوتر های نر و ماده از آنجا پریدند و جوجه ها را تنها گذاشتند.من هم از فرصت استفاده کردم و به سراغ جوجه های تازه به دنیا آمده رفتم . سه جوجه که هر کدام از دیگری زیباتر بود و نشانه ای از حیات در جهان بودند .

       سریع آمدم پایین و در گوشه ای که دیگر قرارگاه من شده بود، نشستم و چشم از لانه برنداشتم. بعد از گذشت زمان اندکی کبوترها به لانه برگشتند ، اما با دستانی پر و شروع کردند به غذا دادن به جوجه ها و جوجه ها حریصانه غذا را از دهان پدر و مادر خویش می ربودند. . . .

بدرود


85/1/2
3:36 عصر

دریا.....

بدست وحید نخبه در دسته

به نام او

       در آغاز،سال جدید را به شما عزیزانم تبریک می گویم، به شما که نمیدانم کجایید و که  هستید، ولی می دانم وجود شما باعث ایجاد یک شوق درون من است که بنویسم، برای شما و خود بنویسم، امیدوارم که سال جدید آغازگر تحولی در خود و شما باشد. این تحول، تحولی مثبت باشد که ما را به ترقی و هرچه بهتر بودن نزدیک کند.

       وقتی تو چشماش نگاه کردم انگار دارم به دریایی مواج نگاه می کنم، دریایی که چنان حریصانه مرا در خود می کشد که حتی مرا نیز به این نزدیکی حریص می کند،چه دریای زیبایی بود.وقتی به ساحل این دریا نگریستم، اشتیاقم بیشتر شد. وقتی به خود آمده بودم که که از آن زمان چند هفته ای گذشته بود و من از چرخه ی روزگار خود را جدا کرده بودم و  زندگی ام تحت تاثیر این دریا و ساحل آن مسیری جدید یافته بود. البته نمیدانم این مسیر خوب است یا بد، ولی این را میدانم که طی طریق کردن در این مسیر به زندگی ام لذت خاصی داده بود، لذتی که به همراه غم بود ولی هرچه بود لذت بود.

       دل و ذهنم بیشتر از این یاری نکرد تا بنویسم، گفتم که فالی از حافظ بگیرم، بعد از باز کردن فال دیدم که واقعا بیانی زیبا تر از این نبود، پس شما هم بخوانید:

    مسلمانان مرا وقتی دلـــــــی بـــود                                که با وی گفتمی گر مشکلی بـــود

    به گردابی چو می افتادم از غــــــم                                 به تدبیــرش امیـــد ساحلی بــــــود

    دلی همــدرد و یــاری مصلحت بین                                 که استــظهار هر اهـل دلی بـــــود

    زمن ضــــایع شد اندر کـوی جانــان                                 چه دامــــن گیر یارب منزلی بـــــود

    هنر بی عیب حـرمان نیست لیکن                                  زمن محروم ترکی سائــــلی بــــود

    برین جان پریشـــان رحمت آریـــــد                                  که وقتی کاردانـــــی کامـــلی بود

    مرا تا عشـــق تعلیم سخــــن کرد                                  حدیثم نکــته ی هر محفــــلی بود

                                         مگو دیگر که حافظ نکته دان است                                 

                                         که ما دیدیم و محکم جاهلــی بود

سرزنده و شاد باشید.


   1   2   3      >