به نام هستی بخش
درود
کم کم داشتم از تعصیلات متنفر می شدم ، گاه بی گاه هوای دانشگاه به سرم می زد، خاطرات آنجا در ذهنم یادآور می شدو دلم هوای هم دانشگاهیها رو می کرد.مشغول فکر کردن و قدم زدن در حیاط بودم که ناگاه چشمم به کبوتری که درون لانه ی خود بر روی درخت بید نشسته بود افتاد. کنجکاو شدم که ببینم کبوتر درون لانه و به این ساکتی چه می کند ، پس چند دقیقه ای او را زیر نظر داشتم .بعد از گذشت حدود نیم ساعت دیدم که از دور کبوتری سفیدرنگ به سمت درخت نزدیک می شود ،کم کم نزدیک شد و آمد در لبه ی لانه نشست ، از دور اینطور به نظر می آمد که غذایی آورده و از دهان خود در دهان کبوتر دیگر می ریزد.به زحمت زیاد نردبانی آوردم و درون لانه را دیدم، همانطور کح حدس می زدم ، کبوتر درون لانه ،کبوتر ماده بود و مشغول نگهداری از تخم های خود بود،و کبوتری که بعد به او پیوست کبوتر نر بود که از پی غذا برای کبوتر ماده از او دور شده بود.
تا شب به نگاه به آنها مشغول بودم، تا اینکه هوا تاریک شد و چون دیگر نمی توانستم آنها را ببینم مجبور شدم که آنجا را ترک کنم و به داخل خانه بروم، تمام شب به فکر آن کبوترها بودم.
فردا برعکس روزهای دیگر که بی میل به بیدارشدن بودم، صبح با اشتیاق خاصی از خواب بیدار شدم. با عجله صبحانه را خوردم و وارد حیاط شدم، به سراغ درخت بید و کبوترهایی که بر روی آن لانه ساخته بودند رفتم ، وقتی به آنجا رسیدم دیدم که کبوتر ماده هنوز درون لانه است ولی این بار دیگر تنها نبود ، سه جوجه کوچک و زیبا در کنار او بودندو همچنان کبوتر نر در لبه ی لانه نسشته بود. بعد از چند دقیقه کبوتر های نر و ماده از آنجا پریدند و جوجه ها را تنها گذاشتند.من هم از فرصت استفاده کردم و به سراغ جوجه های تازه به دنیا آمده رفتم . سه جوجه که هر کدام از دیگری زیباتر بود و نشانه ای از حیات در جهان بودند .
سریع آمدم پایین و در گوشه ای که دیگر قرارگاه من شده بود، نشستم و چشم از لانه برنداشتم. بعد از گذشت زمان اندکی کبوترها به لانه برگشتند ، اما با دستانی پر و شروع کردند به غذا دادن به جوجه ها و جوجه ها حریصانه غذا را از دهان پدر و مادر خویش می ربودند. . . .
بدرود